تمرین دیوانگی، برای او که دیوانه نیست، رفوزه بار خواهد آورد، برای او که رفوزه نیست، دیوانه بار میآورد.
از آسمان دیشب، خاطرم هست، هر چه بغض داشت روی عابری بدون چطر، باران دو بخش دارد، لبخند به تو که عیبش را دیده ای، گریه کرد!
ادامه مطلبزندگی توی دنیای خاکستری، سیاه، سپید.
عابران سر به زیر، صورت های بی لبخند، سرد، جای زخمی زیر شقیقه ها، خط روی پیشانی، شانه ها کمی بالا، دستهای آویزان.
صدای پا، گاهی صدای پچ پچ و زمزمه ای میان سایه ها.
فراموشی تمام واژه ها، تعریف تازهای: برابری برای برده ها.
جای زخم اخبار توی گوش و رد یک عصای زیر دست و پا، نگاه توأم با عبور بی تفاوت از کنار سالخورده ای که دست گذاشته روی دیوار و زانو بر زمین.
نقش یک نقاش برای طرح ایده ای که یادبود رنگ های زنده است، با قلم سیاه، سپید.
کاش اسیر یک لنز باشیم، کاش هیچکدام واقعی نباشند.
کدام خاطره بود که رنگ شقایق هایش. فراموش کردهام، شاید سیاه، شاید سپید بود؟
دست بردار، این شاخه سالهاست که با درختش در آخرین زمستان خشکید و بهار با ریشه ای که نیست فراموش می کند.
زاده شدی که بعنوان قطره ای در اقیانوس باشی یا ذره ای در هستی؟ آیا آسمان شکافت و از آن برای تکانی به دنیا پایین آمدی؟ بیا همه چیز را ساده کنیم و بعد، پیچیدگی داستان را نگاه کنیم.
ادامه مطلبجیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست.
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکستهاند. خورشید، خیره به ابرهاست، به او پشت کردهاند. غمگین زمین را مینگرند.
روی دیوارها پر از قابهای خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.
واقعی نیست.
بارها از کوچه ای گذشتهام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل میدهد، در کودکی بیدار میشوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتادهاند.
نامه در دست، کاغذی سپید.
دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است.
جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست.
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکستهاند. خورشید، خیره به ابرهاست، به او پشت کردهاند. غمگین زمین را مینگرند.
روی دیوارها پر از قابهای خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.
واقعی نیست.
بارها از کوچه ای گذشتهام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل میدهد، در کودکی بیدار میشوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتادهاند.
نامه در دست، کاغذی سپید.
دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است.
همین روزها که شهر زانو بغل گرفته، به افق تیره ی روبرو نگاه می کند، اهالی، زمستان عجیبی را تمام می کنند و بهار عجیبی آغاز می کنند.
همیشه تاریک نوشته ام، چنان تأثیر داشت که خودم را در آینه نمیبینم، تو را نمیبینم، دقیقتر که می شوم، هیچ کس حتی خدا را نمیبینم.
ادامه مطلب
درباره این سایت